سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از قدر پرسیدند ، فرمود : ] راهى است تیره آن را مپیمایید و دریایى است ژرف بدان در میائید ، و راز خداست براى گشودنش خود را مفرسایید . [نهج البلاغه]
پوتین خاکی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 100583
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 15
........... درباره خودم ...........
پوتین خاکی
زهرا سادات
پوتین همان راه و صراط و منظور از خاکی بودن ،آلوده نبودن به بی ارزشی هاست ... عده ای پوتین خاکی به پا کردند و نتیجه اش پرواز شد ... الان که پوتین خاکی نیست چه باید کرد ؟ ایستاد یا به دنبال راه بود....؟

........... لوگوی خودم ...........
پوتین خاکی
........ پیوندهای روزانه........
امتداد [115]
خبر گذاری شیعه [106]
مرکز نشر اعتقادات [105]
خبر گذاری فارس [94]
جنبش عدالت خواه دانشجویی [134]
بررسی و نقد بهاییت [157]
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی [111]
دفتر حفظ و نشر آثار رهبری [72]
خبری تحلیلی فرهنگ انقلاب اسلامی [69]
همبستگی وبلاگنویسان مسلمان [90]
امت اسلامی [120]
تحریم کالاهای صهیونیستی [131]
خیمه(پخش مستقیم اماکن مقدس [71]
صور اسرافیل [128]
اینجا مسجدالاقصای ماست [129]
[آرشیو(22)]


..... دسته بندی یادداشت ها.....
بلاگ تا پلاک 2 . خداحافظی . مادر . عشق . دوست قدیمی .
............. بایگانی.............
دل نوشته های زهرا سادات

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
بچّه شهید (به یاد شهدا)
غریب روزگار یوسف زهرا
بچه های قلم
بی قرار
از پشت دوربین من
زندگی
آتش عشق
مادرانه
میدون مین
پری برای پریدن
عروج
مجاهد مجازی
به سپیدی یاس به سرخی خون
نور خدا
فدایی سید علی
بوی پیراهن یوسف
ثقلین
علی و دلنوشته هایش
حاصل اوقات
یادداشت های یک دیوانه
کربلای 6
سردار شهید حاج احمد کاظمی
مرصاد امروز
یه پوتین یه پلاک
مکتب عشق
جهاد مجازی
اسلام حقیقی
یادگار شلمچه
مجنون جامانده
ملکوتیان
یاران ناب
بر بال ملایک
بر بال ملائک
پوتین های خاکی
حسینیه
میدون مین
ساقی میکده
حاج آقا مسئله
شلمچه
بازمانده ی تنها
قاصدک های سوخته
صور اسرافیل
پرسه در خیال
عشق زلال
گل جنت
امام حسین علیه السّلام
حاج احمد متوسلیان
پاک دیده
مختش
انجمن شاعران
حریم یاس
رویش
تفحص
دیافه
خانه ای از تغزل
یا لثارات الحسین
افلاکیان
ورزش رزمی سبک *رزم ا نتظاران*
نسل سرخ
خاکریز سبز
طلبه ای که می گفت مرسی
کف العباس

......... لوگوی دوستان من .........























............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • نیمه ی پنهان شهید دقایقی

  • نویسنده : زهرا سادات:: 86/12/1:: 9:27 عصر
    شهید  اسماعیل دقایقی  از زبان همسر
    بیوگرافی :
    تولد :8تیر 1333
    ورود به دانشگاه اهواز:1353
    ورود به دانشگاه تهران:1355
    ازدواج با معصومه همراهی: 13 خرداد 1358 
    شهادت:  28 دی 1365(شلمچه)

    تلخی انتظار را به امیدی که سر انجام خواهد آمد می توان تاب آورد.
    ....اما این همراه که تازه داشت او را می شناخت درست در همان جا که باید او را دقیق نگاه کند تا بیشتر بشناسد
    چشم هایش را بر او بسته بود .(( اگر می دانستم سعی می کردم همه ی کارهایش یادم بماند همه شان . و آن
    وقت دیگر خیالم راحت بود)) و پدر چه خوب این را میدانست : (( اسماعیل اهل این دنیا نیست.))
    مرگ که معشوقه ی همه ی مردهای واقعی عالم بود همراهش را خواسته بود
    و اسماعیل برایش نوشته بود (( اگر بهشت نصیبم شد منتظرت می مانم ))
    این همان حرفی بود  که شب رفتن هم زده بود .آن شب بدری که فهمید برای چه همراهش شده .
    آن شب حالش عجیب بود .
    مثل حال آدمی چشم به راه موقع دیدن مسافری که به جای دوری می رود .
    (( حالا که این جا کنار هم هستیم دعا کن همگی با هم برویم نه تو تنها .)) نمی خواست از این به بعد با یک خاطره زندگی کند.
                                                    ******************     

    و حالا وقت انتظار است.
    ((
    منتظر نوبتم نشسته ام تا او این قدر پشت درهای بهشت انتظارم را نکشد
    .انتظاری که من در همه ی این سال ها طعم تلخش را مزه مزه کردم.)) نه. نمی
    خواست شکایت کند . نمی خواست آن قدر منتظر بایستد که زندگیش را گذشتن سال
    های طولانی تمام کند .

     باید یک بار دیگر سعی می کرد تا خودش را به دریا برساند . دریای تمام نشدنی و بدون انتها ...
    بر گرفته از سری کتاب های نیمه پنهان ماه ((دقایقی به روایت همسر شهید 4))




  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

  • از دانشکده هنر تا جمکران

  • نویسنده : زهرا سادات:: 86/11/29:: 7:53 عصر
    سلام دوووووووستان ....

    بالاخره سازمان سنجش بعد از یه خواب چند ماهه تصمیم گرفت در تاریخ 10/11/86 نتایج کنکور نیمه متمرکز سراسری رو بده (گوش شیطون کر برا سال دیگه ) .مثلا قرار بود راس ساعت 9 شب جوابا بیاد رو سایت . منم که همش در حالf5 زدن بودم . ناگهان .... . بعد از چند ماه چشم انتظاری جشمم به کد قبولی افتاد.( خدایا شکرت)
    منم به جمع دانشجویان مملکت پیوستم.آخه من نمیدونم این داداشای مهربونم تو دانشگاه هم نمیخوان دست از سر آبجیشون بر دارن ( منظورم داداشایی که تو قظعه شهدای بهشت زهرا*س* دارن زندگی میکنن). دانشگاه شاهد....
    خلاصه بعد از کلی دوییدن دنبال مدارک ثبت نام  تازه فهمیدم خوان هفتم هنوز مونده .....( خداااااااااااااااااا) . بله ... دانشگاه مصاحبه داره ...
    از شانس بد منم روز مصاحبه دقیقا همون روزی بود که من از یه ماه قبل داشتم براش برنامه می ریختم . روز رفتن به قم و جمکران ....
    انگار آب یخ ریختن رو سرم .تنها امیدم این بود که مصاحبه صبح بود و ساعت حرکت هییت 2 بعد از ظهر .
    خلاصه صبح کله سحر!!! ( ساعت 7) از خواب بیدار شدم و رفتم برا مصاحبه .تو راه همش به خودم میگفنم : زهرا خانوم جمع کن این بساطی که برا خودت پهن کردی . اصلا مگه دست تووه که بری یا نری ... فکر کردی کی هستی؟؟؟؟؟ جز یه آدمی که فقط بلده آبروی خداشو جلو بنده هاش ببره؟........
    انقدر از این حرفا به خودم زدم که بغضم گرفت... تصمیم گرفتم شیوه ی جدیدم رو برای گرفتن حوایج اجرا کنم . به شما هم توصیه میکنم .
    توسّل به شهید *سیّد مجتبی علمدار*
    رسیدم دانشکده هنر . مصاحبه رو که دو مرحله بود شروع کردن . مرحله اوّل که کتبی بود با خوشی و میمنت تموم شد . امّا مرحله دوم ...
    چشمتون روز بد نبینه ... اعلام کردن کسایی که از شهرستان اومدن بیان برا مرحله شفاهی مصاحبه و تهرانییها برن ساعت یک و نیم بیان .
    دیگه گرفتم قضیه چیه ؟ من جمکران رفتنی نیستم ...
    سپردمش به شهید علمدار .نشستم پیش بقیه بچه ها که اونا هم عجله داشتن برا رفتن . که یهو گوشی مبارک زنگ خورد و دیدم که الهه جونم ) پشت خطّه . بهم گفت پاشو برو اونجا یه کم داد بیداد کن بینم .... منم که منتظر همچین فرصتی بودم یا علی رو گفتم ....
    وارد سالن که شدم خانوم قد کوتاهی نشسته بود کنارشم یه آقا بود .* ربّ ا شرحلی...* رو خوندمو رفتم جلو .
    خسته نباشید خانوم ... من یه کم عجله دارم و باید برم جایی . میشه از من زود تر مصاحبه رو بگیرید؟
    خانومه: از تهرانی یا شهرستان ؟
    من:تهران
    خانومه: نه نمیشه . برو ساعت یک و نیم بیا .
    من: یعنی اصلا هیچ راهی نداره؟؟
    خانومه: نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    ولی ......... صدای اون مرده مثل صدای بلبل بود برام اون لحظه ای که به اون خانومه گفت : پروندشو در بیار ....
    می خواستن مثل دیوونه ها بلند بگم : تکبیر............
    خلاصه سرتون رو بیشتر از این درد نیارم .اون مصاحبه تموم شد و من به جمکرانی که صاحبشو نمیدیدم رسیدم
    و چقدر زیباست لحظه ی وصال... لحظه ی رسیدن به جایی که نام امام زمانت زینت بخشه اون مکان باشه
     اگر فکر گناهانی که مرتکب شدی دل صاحب خانه را به درد نیاورد .
    امیدوارم بتونم با این شیوه ی خودم که شرم دارم به اون رو بیارم به سفر جنوب برم
    دعام کنید
    یاعلی




  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

    <      1   2   3      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ