سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان! خردمند کسی است که با اندیشه ای درست و نگاهی دوراندیش، از آرای گوناگون استقبال کند . [امام علی علیه السلام]
پوتین خاکی
 RSS 
 Atom 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99150
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
پوتین خاکی
زهرا سادات
پوتین همان راه و صراط و منظور از خاکی بودن ،آلوده نبودن به بی ارزشی هاست ... عده ای پوتین خاکی به پا کردند و نتیجه اش پرواز شد ... الان که پوتین خاکی نیست چه باید کرد ؟ ایستاد یا به دنبال راه بود....؟

........... لوگوی خودم ...........
پوتین خاکی
........ پیوندهای روزانه........
امتداد [115]
خبر گذاری شیعه [106]
مرکز نشر اعتقادات [105]
خبر گذاری فارس [94]
جنبش عدالت خواه دانشجویی [134]
بررسی و نقد بهاییت [157]
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی [111]
دفتر حفظ و نشر آثار رهبری [72]
خبری تحلیلی فرهنگ انقلاب اسلامی [69]
همبستگی وبلاگنویسان مسلمان [90]
امت اسلامی [120]
تحریم کالاهای صهیونیستی [131]
خیمه(پخش مستقیم اماکن مقدس [71]
صور اسرافیل [128]
اینجا مسجدالاقصای ماست [129]
[آرشیو(22)]


..... دسته بندی یادداشت ها.....
بلاگ تا پلاک 2 . خداحافظی . مادر . عشق . دوست قدیمی .
............. بایگانی.............
دل نوشته های زهرا سادات

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
بچّه شهید (به یاد شهدا)
غریب روزگار یوسف زهرا
بچه های قلم
بی قرار
از پشت دوربین من
زندگی
آتش عشق
مادرانه
میدون مین
پری برای پریدن
عروج
مجاهد مجازی
به سپیدی یاس به سرخی خون
نور خدا
فدایی سید علی
بوی پیراهن یوسف
ثقلین
علی و دلنوشته هایش
حاصل اوقات
یادداشت های یک دیوانه
کربلای 6
سردار شهید حاج احمد کاظمی
مرصاد امروز
یه پوتین یه پلاک
مکتب عشق
جهاد مجازی
اسلام حقیقی
یادگار شلمچه
مجنون جامانده
ملکوتیان
یاران ناب
بر بال ملایک
بر بال ملائک
پوتین های خاکی
حسینیه
میدون مین
ساقی میکده
حاج آقا مسئله
شلمچه
بازمانده ی تنها
قاصدک های سوخته
صور اسرافیل
پرسه در خیال
عشق زلال
گل جنت
امام حسین علیه السّلام
حاج احمد متوسلیان
پاک دیده
مختش
انجمن شاعران
حریم یاس
رویش
تفحص
دیافه
خانه ای از تغزل
یا لثارات الحسین
افلاکیان
ورزش رزمی سبک *رزم ا نتظاران*
نسل سرخ
خاکریز سبز
طلبه ای که می گفت مرسی
کف العباس

......... لوگوی دوستان من .........























............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • خاطره یه دوست

  • نویسنده : زهرا سادات:: 87/11/13:: 5:45 عصر

    به نام خدای مهربون

    سلام .

    خوبین انشاءالله؟ منم خویم شکر خدا ...

    پست این دفعم با همیشه یه کم فرق می کنه ... بخونید تا متوجه بشید ...

    این دفعه می خوام از یه دوست قدیمی بگم .از یه دوست که هم اسم خودمه و  با 1 روز تفاوت تو به دنیا اومدنمون . دوستی که فقط یه روز از من بزرگتره.

    هیچ وقت یادم نمیره اون روزهای دبستان که با هم بودیم. اون روزای راهنمایی حتی اون روزای دبیرستان ...مگه میشه آدم اون خاطراتش با دوستاش یادش بره ... اون شیطنتای دخترونه تو راهنمایی...

    روزایی که من و  زهرا با هم تصمیم گرفتیم که تغییر رشته بدیم و من از انسانی و زهرا از ریاضی بریم گرافیک . الان که یاد اون روزا میافتم به خودم میگم چه پشتکاری داشتیم اون موقع . چقدر ذوق داشتیم که با هم هنر رو دوست داریم و تنها نیستیم ...

    یادش بخیر روزایی که با هم از این آموزش پرورش می رفتیم اون آموزش پرورش ... چقدر حرص خوردیم از دست بعضی ها و وقتی یکی کارمون رو راه مینداخت چقدر ذوق میکردیم و ازش کلی تشکر می کردیم . چقدر صحنه های تلخ و شیرین دیدم با هم . و چقدر با هم گریه کردیم سر تغییر رشته ... یادش بخیر ... یادمه یه بار سر همین کارای اداری و امضاء گرفتن ها رفتیم پیش یه آقایی که برامون امضاء کنه و تائیدیه بده برای هنرستان که ثبت نام مون کنن . برای کامل شدن مدارک باید می بردیم پیش یه آقای دیگه و دوباره پیش همین آقای اولی .

    دو طبقه رفتیم بالا که امضای اولی رو به راحتی گرفتیم . دوباره دو طبقه اومدیم پائین برای امضای دومی . وقتی می خواست امضاء کنه کلی غر زد و هی می گفت بر خط تر از این نبود ببرین پیشش ؟  اما من و زهرا اون لحظه نفهمیدیم چرا یه آدم به همکار خودش اینقدر بد و بیراه می گه..؟؟!! وقتی رفتیم برای امضای آخر متوجه شدیم که چرا یه آدم به همکار خودش اینقدر بد و بیراه میگه ... امضای اول و آخر با یه آقای  جانباز بود . و این خیلی دردناک بود برای ما...

    اما با اون همه اتفاقایی که افتاد زهرا دیپلم ریاضی رو گرفت و کنکور داد و گرافیک قبول شد . من هم رفتم هنرستان و بعدش هم که می دونید ...

    همین باعث شد که رابطمون با هم کم بشه . اما بی خبر نبودیم از هم .زهرا ازدواج کرد .

    گذشت ...

    گذشت...

    گذشت...

    هفته ی پیش رفتم پیش زهرا ( خونه ی پدرش ) . اصلا باورم نمی شد که زهرا بچه شو بغل کرده و داره ارومش می کنه ... یعنی این همون زهراست ؟ همون زهرایی که یه روزی دوست من تو مدرسه بود ... چقدر بزرگ شده بود . حتی خودشم باورش نمی شد که الان دیگه مامان شده و مسولیت سنگینی داره . باورم نمی شد اما وقتی شروع کردیم با هم حرف زدن دیدم که چقدر مادر دل قشنگی داره .

    زهرایی که اصلا دوست نداشت بیکار باشه و از وقتی یادمه میرفت سر کار . الان به خاطر پسرش که تازه 4 ماهشه از دانشگاه انصراف داده بود .  اما عاشقانه دانشگاه رو گذاشت کنار به قصد ادامه دادنش در آینده . چقدر لذت بردم وقتی دیدم دوست دوران مدرسه ی من به خاطر مادر شدن از همه چی حاضره بگذره . حتی از اون همه سختی برای انتحاب رشته . از سر کار رفتن .

    چقدر از سختی های مادر شدن گفت و من چقدر نمی فهمیدم . اما فهمیدم که الکی نیست که بهشت زیر پای مادره ... که چرا از دامن زن مرد به معراج می رسه  این که چرا هیچ کس به اندازه ی مادر دلسوز آدم نمی تونه باشه این که باید به مادر احترام گذاشت و نباید دلش رو شکست  اینکه مادر فدای بچشه همیشه و از این بابت ناراحت نیست و هزار دلیل منطقی و عاطفی دیگه که تمومی ندارن .

     

     

    نی نی

     

    دوست دارم از این به بعد بتونم اون جوری که مامانم میخواد باشم . به شما هم توصیه می کنم .

    برام  دعا کنید براتون دعا میکنم .

    قدر عزیزان تون رو بدونید .

    یا علی ع

     



  • کلمات کلیدی : مادر . عشق . دوست قدیمی
  • نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ