به نام خدای مهربون
سلام .
خوبین انشاءالله؟ منم خویم شکر خدا ...
پست این دفعم با همیشه یه کم فرق می کنه ... بخونید تا متوجه بشید ...
این دفعه می خوام از یه دوست قدیمی بگم .از یه دوست که هم اسم خودمه و با 1 روز تفاوت تو به دنیا اومدنمون . دوستی که فقط یه روز از من بزرگتره.
هیچ وقت یادم نمیره اون روزهای دبستان که با هم بودیم. اون روزای راهنمایی حتی اون روزای دبیرستان ...مگه میشه آدم اون خاطراتش با دوستاش یادش بره ... اون شیطنتای دخترونه تو راهنمایی...
روزایی که من و زهرا با هم تصمیم گرفتیم که تغییر رشته بدیم و من از انسانی و زهرا از ریاضی بریم گرافیک . الان که یاد اون روزا میافتم به خودم میگم چه پشتکاری داشتیم اون موقع . چقدر ذوق داشتیم که با هم هنر رو دوست داریم و تنها نیستیم ...
یادش بخیر روزایی که با هم از این آموزش پرورش می رفتیم اون آموزش پرورش ... چقدر حرص خوردیم از دست بعضی ها و وقتی یکی کارمون رو راه مینداخت چقدر ذوق میکردیم و ازش کلی تشکر می کردیم . چقدر صحنه های تلخ و شیرین دیدم با هم . و چقدر با هم گریه کردیم سر تغییر رشته ... یادش بخیر ... یادمه یه بار سر همین کارای اداری و امضاء گرفتن ها رفتیم پیش یه آقایی که برامون امضاء کنه و تائیدیه بده برای هنرستان که ثبت نام مون کنن . برای کامل شدن مدارک باید می بردیم پیش یه آقای دیگه و دوباره پیش همین آقای اولی .
دو طبقه رفتیم بالا که امضای اولی رو به راحتی گرفتیم . دوباره دو طبقه اومدیم پائین برای امضای دومی . وقتی می خواست امضاء کنه کلی غر زد و هی می گفت بر خط تر از این نبود ببرین پیشش ؟ اما من و زهرا اون لحظه نفهمیدیم چرا یه آدم به همکار خودش اینقدر بد و بیراه می گه..؟؟!! وقتی رفتیم برای امضای آخر متوجه شدیم که چرا یه آدم به همکار خودش اینقدر بد و بیراه میگه ... امضای اول و آخر با یه آقای جانباز بود . و این خیلی دردناک بود برای ما...
اما با اون همه اتفاقایی که افتاد زهرا دیپلم ریاضی رو گرفت و کنکور داد و گرافیک قبول شد . من هم رفتم هنرستان و بعدش هم که می دونید ...
همین باعث شد که رابطمون با هم کم بشه . اما بی خبر نبودیم از هم .زهرا ازدواج کرد .
گذشت ...
گذشت...
گذشت...
هفته ی پیش رفتم پیش زهرا ( خونه ی پدرش ) . اصلا باورم نمی شد که زهرا بچه شو بغل کرده و داره ارومش می کنه ... یعنی این همون زهراست ؟ همون زهرایی که یه روزی دوست من تو مدرسه بود ... چقدر بزرگ شده بود . حتی خودشم باورش نمی شد که الان دیگه مامان شده و مسولیت سنگینی داره . باورم نمی شد اما وقتی شروع کردیم با هم حرف زدن دیدم که چقدر مادر دل قشنگی داره .
زهرایی که اصلا دوست نداشت بیکار باشه و از وقتی یادمه میرفت سر کار . الان به خاطر پسرش که تازه 4 ماهشه از دانشگاه انصراف داده بود . اما عاشقانه دانشگاه رو گذاشت کنار به قصد ادامه دادنش در آینده . چقدر لذت بردم وقتی دیدم دوست دوران مدرسه ی من به خاطر مادر شدن از همه چی حاضره بگذره . حتی از اون همه سختی برای انتحاب رشته . از سر کار رفتن .
چقدر از سختی های مادر شدن گفت و من چقدر نمی فهمیدم . اما فهمیدم که الکی نیست که بهشت زیر پای مادره ... که چرا از دامن زن مرد به معراج می رسه این که چرا هیچ کس به اندازه ی مادر دلسوز آدم نمی تونه باشه این که باید به مادر احترام گذاشت و نباید دلش رو شکست اینکه مادر فدای بچشه همیشه و از این بابت ناراحت نیست و هزار دلیل منطقی و عاطفی دیگه که تمومی ندارن .
دوست دارم از این به بعد بتونم اون جوری که مامانم میخواد باشم . به شما هم توصیه می کنم .
برام دعا کنید براتون دعا میکنم .
قدر عزیزان تون رو بدونید .
یا علی ع