سلام
ای شهید محبوب من... سلام به تو و به غیرت تو که..... آری سلام به غیرت تو....سلام به چشمان پاکت .... سلام... سلام ها باشد برای بعد...
فعلا چیزهای مهمتری برای گفتن دارم....
آقا محمد همت ... شهید محبوب من... بهشت زهرا *س* قطعه ی 27 ردیف 10 بدون
شماره... این بار حرف های روزانه ای که به تو می گویم در اینجا می نویسم...
چه اشکال دارد؟؟؟ بگذار حقیقت زنده بودنت را دوستان دیگرم حس کنند...بگذار
آیه ی ( و لا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل اجیا عند ربّهم
یرزقون ) در زندگانی همه متجلّی شود...تا بلکه زکات علم من نیز داده شود....
برادر شهیدم... از چه بگویم تا باور کنی که مرده ای؟؟؟ و خدا هم برای مزاح با بندگانش این آیه ی قرآن را وحی کرده.....برای چه شب های جمعه و یا بهتر بگویم تمام روز هفته چشم به راه منی؟من هنوز زنده ام... تو مرده ای بیش نیستی.. مگر جسمت درون خاک نیست؟؟؟ پس تو چه زنده ای هستی که جسم نداری؟؟؟؟ آخر می دانی... آری برادر خوبم من به جسم عادت کرده ام... من که نمی توانم چیزی را که ندیده ام باور کنم..
من حتّی این آیه ی قرآن که می گوید: یومنون باالغیب و یقیمون الصّلوه را قبول ندارم... این ها برای زمان پیامبر بوده و..................
دوستانت را که می شناسی؟؟؟ همان ها که جامانده اند را می گویم... جانبازان دفاع مقدّس...چه سودی دارد کمکشان کنیم؟؟ دلیل منطقی داری که دکتر ها برایشان بیشتر وقت بگذارد؟؟؟ این ها که نهایتا پنج یا شش سال دیگر می میرند...وقت
تلف کردن برای چه؟؟؟ لابد می گویی دلشان به امام زمان شان خوش است؟؟؟ این
حرف ها دیگر تمام شد... مگر نم یدانی طبق آخرین اطلاعات بدست آمده از عرفان
یهودو... امام زمانی وجود ندارد...
آری برادر خوبم ... برادر شهیدم... چنین است رسم روزگاری که ما بیچاره گان
در آن هستیم...شنیدی داداش محمد( برادر محمد) ؟؟؟ این حرف ها خیلی در این
زمان خریدار دارد...خواهرت زهرا سادات برای کمی گریه کردن برای مادرش باید دلیل منطقی
داشته باشد...برادرم چه بگویم که فقط چشمهایمان ده روز به میهمانی امام
حسین (ع) باید برود و اگر روز یازدهمی دلت سوخت و خواستی لباس مشکی بپوشی
باید با منطق دیگران را قانع کنی که ( کلّ یوم عاشورا و کلّ ارض کربلا) ...
برادرم راضی نیستم پا به پای من گریه کنی...
مبادا از این حرف های من کسی به عقل من شک کند و بگوید با مردگان مگر
می شود گریست و زندگی کرد؟؟؟ دیگر توان دلیل آوردن را ندارم.... بگذار
بگویند دیوانه... در عوض بقیه ی عمر راحت گریه می کنم..
آدمی زاد مهر
دیوانگی که خورد، حساب کارش از بقیه جدا می شود...
برادرم ... تنها مکان امن من بر سر مزار توست ... کاش تو هم مثل من
دانشگاه شاهد بودی ... آنوقت به این فکر می کنی کسانی که این دانشگاه
درس می خوانند نباید به حرمت اسم دانشگاه... بگذار این یکی را نگویم... صلاح و مصلحت نیست...کاش
نردبانی که با اسم شما ساخته ایم از جنس دیگری بود و دوام بیشتری داشت...
اما حیف که عمرمان قد نمی دهد ...کاش قدر خون های ریخته شده را
می دانستیم....کاش آن لحظه که کودکی شیرخوار به
روی سینه ی مادرش در حال شیر خوردن است اما نمی داند که مادرش شهید شده ...
کاش این لحظه ها را در سینما ها یمان می دیدم نه صحنه های مختلف از روابط
نا مشروع .....
برادر عزیزم....می دانی که می دانم که تو زنده هستی... پس دست خواهر کوچکت
را بگیر.... می دانم که می خواهی نسبت به عشق شهیدان تشنه تر شوم... می دانم
چیزهای دیگر را هم.... اما این را بدان که اگر ذره ای به من محل ندهی من
ذره ای از عشقم به شهادت و شهیدان کم نمی شود...
کاش مادرت را پیدا می کردم تا روز مادر برایش هدیه می خریدم و به جای تو
می دادم...
خودت می دانی چه بلایی سر دلم آوردی.... خوب می دانی...
پس بگذار با این عشق ادامه دهم... و به آن عمل کنم...
به امید دیدار برادر محمد ها و برادر همت ها.....به امید دیدار کنار مهدی فاطمه(عج) به امید دیدار عزیزان دلم....به امید دیدار کنار مزار مادرم
شاید زود تر به جمعتان پیوستم...
به قربان غیرت علوی تان
یا علی
...پ.ن:
1:دوستان محترم برای شرکت در موج وبلاگی **نامه ای به شهید** به وبلاگ
شلمچه مراجعه کنید...
2: شهید محمد همت ، طلبه ی دانشجو سال 65 عملیات کربلای 5 در شلمجه به شهادت رسیدند...
3: انشاءالله به زودی عکس این شهید بزرگوار رو در بلاگ میبینید...
4: دلی که شکست، برای همه دعا کنند...