تلخی انتظار را به امیدی که سر انجام خواهد آمد می توان تاب آورد.....اما این همراه که تازه داشت او را می شناخت درست در همان جا که باید او را دقیق نگاه کند تا بیشتر بشناسد چشم هایش را بر او بسته بود .(( اگر می دانستم سعی می کردم همه ی کارهایش یادم بماند همه شان . و آن وقت دیگر خیالم راحت بود)) و پدر چه خوب این را میدانست : (( اسماعیل اهل این دنیا نیست.))مرگ که معشوقه ی همه ی مردهای واقعی عالم بود همراهش را خواسته بود و اسماعیل برایش نوشته بود (( اگر بهشت نصیبم شد منتظرت می مانم ))این همان حرفی بود که شب رفتن هم زده بود .آن شب بدری که فهمید برای چه همراهش شده .آن شب حالش عجیب بود .مثل حال آدمی چشم به راه موقع دیدن مسافری که به جای دوری می رود .(( حالا که این جا کنار هم هستیم دعا کن همگی با هم برویم نه تو تنها .)) نمی خواست از این به بعد با یک خاطره زندگی کند. ******************
و حالا وقت انتظار است.
((
منتظر نوبتم نشسته ام تا او این قدر پشت درهای بهشت انتظارم را نکشد
.انتظاری که من در همه ی این سال ها طعم تلخش را مزه مزه کردم.)) نه. نمی
خواست شکایت کند . نمی خواست آن قدر منتظر بایستد که زندگیش را گذشتن سال
های طولانی تمام کند .
باید یک بار دیگر سعی می کرد تا خودش را به دریا برساند . دریای تمام نشدنی و بدون انتها ...
بر گرفته از سری کتاب های نیمه پنهان ماه ((دقایقی به روایت همسر شهید 4))