سلام
بکوي لاله رخان هرکه عشق باز آْيد
اميد نيست که ديگر بعقل باز آيد
کبوتري که دگرآشيان نخواهد ديد
قضا همي برد ش تا به چنگ باز آيد
ندانم ابروي شوخش چگونه محرابي است
که گربه بيند زنديق درنمازآيد
بزرگوارمقامي و سرفرازکسي
که هردم از دراو چون توئي فراز آيد
ترش نباشد اگرصد جواب تلخ دهي
که ازدهان تو شيرين و دلنوازآيد
بيا و گونه ي زردم ببين و نقش بخوان
که گربيان کنمت قصه دراز آيد
خروشم ازتف سينه ات و آهم ازسردرد
نه چون دگرسخنان کز سرمجاز آيد